هوایی می رسد کز سر گریبان چاک خواهم زد
کلاه عافیت با سر بهم بر خاک خواهم زد
بر آن گلرخ چو راهم نیست، سوی باغ خواهم شد
به یادش پیش هر سروی گریبان چاک خواهم زد
مرا این بس که بر خاکم سواره بگذری روزی
گذشته ست آنکه من این زهر را فتراک خواهم زد
همی گفت از تو شویم دست ازین غم، گر رسم روزی
بسا گریه که پیشش زین دل غمناک خواهم زد
به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر
دم مهر و وفایت هم در آن تاباک خواهم زد
ز خونم، گر چه ناپاک است آن، در شوی هم کامشب
من آبی بر درش زین دیده نمناک خواهم زد
به شبهای غمم بی تو چه جای عقل و جان و دل
بیا، ای شمع جان، کاتش درین خاشاک خواهم زد
ازین پس، خسروا، دیوانگی، زیرا نماند آن دل
که لاف شیر پیش آن بت چالاک خواهم زد